درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 272
بازدید ماه : 440
بازدید کل : 73263
تعداد مطالب : 98
تعداد نظرات : 29
تعداد آنلاین : 1



نژاد
نژاد مردم روستای دهرود و کردوان استان بوشهرو...




 

مشاهیر دشتی، به ترتیب تاریخی:

 

 

 

منبع:ویکی پدیا دانشنامه آزاد



یک شنبه 5 مرداد 1393برچسب:مشاهیر,فایز,دشتی,باستان,آثار,محمد خان,, :: 1:37 ::  نويسنده : آرمن کردی

موسیقی و ترانه هاي بوشهر را میتوان به دو گروه تقسیم کرد: گروهی که با فرم آزاد

(متر آزاد) اجرا میشده اند که اکثرا "شروه" نامیده شده اند و به طور کلی پریودي را که

در موسیقی عبارت از مطلب مستقل و به اتمام رسیده اي که عملا شامل 8 میزان

بوده تشکیل میداده است (که در موسیقی هاي غیراروپایی به ندرت میتوان پریودي را

پیدا نمود که شامل 8 میزان باشد) که به وسیله ي سکوت هاي طولانی از هم مجزا

میشوند و معمولا به هر پریود یک بیت تعلق میگیرد. در این آوازها، ملودي که انحناي

مشخصی را داراست ابتدا نقطه ي اوجی را در حرکت خود هدف قرار میدهد و این اوج

نسبت به صداي پایانی، اکثرا صداي پنجم (که در موسیقی به معناي آن است که از نت

آغازین پنج نت و یا سه پرده و نیم فاصله دارد) و گاهی استثناء یک اکتاو (که به

مجموعه ي هفت نت مثل دو  ر می  فا سل  لا  سی با تکرار نت اول دو) را

تشکیل میدهد ساخته شده اند. و تقریبا تمام پریودها از این شکل پیروي میکنند. گرچه

گاهی اوقات در جزییات نسبت به هم تفاوت دارند.

"شروه"، یا دو بیتی هاي محلی که اکثرا با آوازي به فرم آزاد خوانده میشده اند داراي

قدمتی بس طولانی است و مناطق دشتی، دشتستان و تنگستان را موطن اصلی آن

میدانند.

"شروه تنها به آواز محلی دشتی ٬ دشتستانی و تنگستانی گفته میشود که براي خواندن

( آن از ترانه هاي فایز دشتی و گاه دوبیتی هاي هم وزن آن استفاده میشود." ( 1

موسیقی "شروه" با مقدمه اي شروع میشود که متن اشعار آن از مولوي است. متن

اکثر ترانه هاي بوشهر و اطراف آن امروزه از اشعار دو شاعر معروف محلی به نام زایر

محمدعلی معروف به "فایز" که در "کردوان" در بخش دشتی میزیسته و احتمالا در سال

1911 وفات یافته و شاعر دیگري به نام "سید بهمنیار" ملقب به مفتون که او نیز در

بخش دشتی "بردخون" میزیسته استفاده میشود.

تاریخ موسیقی بوشهر مانند دیگر شهرهاي سرزمین مان ایران تا زمان کمی قابل

تعقیب و بررسی است و موسیقی مذهبی بویژه موسیقی اي که در ایام سوگواري در

بوشهر انجام می پذیرفت اهمیت بیشتري نسبت به موسیقی محلی داراست و آوازهاي

شام غریبان در بوشهر، خورموج و کنگان از یک بستر سرچشمه میگیرند.

بی گمان بوشهر و موسیقی اش را بدون حضور اشعار فایزدشتی نمیتوان بررسی کرد. در

بوشهر و اطراف آن فایز دشتی جزیی از زندگی روزمره مردمی است، دو بیتی ها و

شیفتگی شعر وي که از ویژگی ژرف احساسی اوست، او را از تمامی شاعران روستایی

مجزا میسازد.

پانویس:

1 نقل از منوچهر آتشی شاعر و نویسنده

 منبع( فایز دشتی از مجتبی سعیدی)



یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:شروه,فایز,دشتی,بردخون,چ,ج,ح,خ,ه,ع,غ,ف,ق,ث,ص,ض,ش,س,ی,ب,ل,ا,ت,ن,م,ک,گ,پ,, :: 18:12 ::  نويسنده : آرمن کردی

اسم اصلی او محمدعلی کردوانی (دشتی)است.در کودکی پدر خود را از دست داد اما

مادرش همه ی توان خود را برای تربیت فایز جوان به کار برد.چون فایز به جوانی رسید

کمر بر خدمت مادر پیر وفرتوت خود بست.

بیشتر دوران جوانی فایز به خدمت مادر گذشت مادر نیز تنها می توانست در حق

فرزندش دعا کند.همه وقت از خدا می خواست تاپسر ش را با حور و پری دمساز گرداند.

فایز از همان دوران کودکی چوپان بود در آن ناحیه که او گوسفندانش را به چرا می

برداستخری بود. در ظهری داغ تصمیم گرفت تا گله را به آن آبگیر ببرد تا گوسفندان

سیراب شوند.

همان طور که می رفت از دور چند نفر را دید که در آب شنا می کردند. کم کم واضح تر

دید نزدیک تر آمد وپشت درختانی که در آن حوالی بود پنهان شد. همان طور که آنان را

نظاره می کردفکری به شوخی از ذهنش گذشت.دست دراز کرد و لباسی را که متعلق به

یکی از شناگران بود برداشت. پریان شناگر که وجود غریبه ای را حس کردندشتابان از آب

بیرون آمدند جامه بر تن کردند وگریختندجز آن که لباسش را چوپان شوخ ربوده بود.

پس همان طور در آب ماند.

گفت وشنود پری و فایز جالب است.پری گفت:من از پریان هستم . ما را با انسان کاری

نیست جامه ام را بده در عوض هر آن چه بخواهی به تو می دهم.

فایز گفت:تنها به شرطی جامه ات را میدهم که همسری مرا قبول کنی!پری التماس

کردکه چیزی از زر و مال بخواهد اما فایز نپذیرفت.

پری که چاره نمی دید گفت پس من هم شرطی دارم.

فایز گفت:شرط تو چیست؟

پری گفت از این پس هر رفتار عجیبی از من دیدی فراموش کنی و به کسی چیزی نگویی.

فایز پذیرفت و زندگی آن دو شروع شد.

زمان گذشت تا آنها صاحب دو فرزند شدند.

فایز در اوج خوشبختی بودکه ناگاه خار اندوهی توانسوز به قلبش خلید. در شامگاهی

مادرش چشم از جهان فرو بست.

دوستان و آشنایان به تسلیت گویی آمدند در همین حال فایز دیدکه پری پرید ودر

طاقچه ی اتاق نشست و این حرکت عروس مادر شوهر مرده خنده ی همگان را

برانگیخت.

فایز با دیدن این صحنه شرمسار شد . اما بنابر قولی که به پری داده بود هیچ نگفت.

آن شب گذشت و روز بعد در مراسم تشییع جنازه هنگام برداشتن جنازه و بیرون بردن

جسد مادر پریزاد ناگهان با صدای بلند شروع به خنده کرد، به طوری که توجه همگان را

برانگیخت.

این بار نیز عرق شرم و خجالت بر پیشانی فایز نشست، اما هیچ نگفت. تحمل می کرد

بنابر قولش.

بالا خره مادر را به خاک سپردندو فایز که گویی همه ی زندگی از کف داده بود با چشمانی

اشکبار به خانه آمد و زانوی غم بغل گرفت.

اما روز بعد حادثه ای دیگر رخ دادکه فایز را تا همیشه آواره کرد.

فایز پس از نماز ظهر دید که گرگی درنده آمد و وارد اتاق شد. پری بلافاصله یکی از

فرزندانش را به گرگ داد. گرگ گلوی طفل را درید و با خود برد.

اندکی بعد دوباره ظاهر شد پری این بار طفل دیگرش را به گرگ سپرد.

اینک فایز به اوج جنون رسیده بود. از یک سو غم از دست دادن مادر واز سوی دیگرربودن

دو کودکش توسط گرگ که پری آنان را با دست خود به حیوان سپرده بود و از دیگر سو

قولی که به پری داده بود.

قرارش را زیر پا گذاشت و از او پرسید:

تو به هنگام مرگ مادرم در طاقچه نشستی و مردم را خنداندی،مرا شرمنده کردی.

به هنگام تشییع جنازه قهقهه سر دادی و باز شرمسارم کردی. این ها را من ندیده

گرفتم.

اما سپردن بچه ها به گرگ دیگر چه ماجرایی بود؟ باید به من بگویی چرا جگر گوشه

هایم را به دامان مرگ سپردی؟

پری خیره به چشمان فایز نگریست . دیگر همه چیز تمام شده بود. پیمان آن دو

شکسته شده بود دیگر ادامه ی زندگی برایشان ناممکن بود.

پری گفت اکنون که پیمان شکنی کردی بگذار به تو بگویم:

اولاً: رفتن من روی طاقچه به این دلیل است که وقتی کسی می میرد اطراف او و همه

جا گرداگرد او را خون می گیرد . چون من پاک و مطهر هستم رفتم روی طاقچه که

ناپاک نشوم وشما انسانها از درک آن عاجزید.

ثانیاً : چون مرده را حرکت می دهند اعمال نیک و ثواب هایش پیشاپیش جنازه توسط

فرشتگان حمل می شود و چون مادر تو در تمتم زندگی اش ، یک قص نان و یک لنگه

کفش خیرات داده بود خنده ام گرفت.

ثالثاً: گرگی که فرزندان تو را برد برادرم بود که می خواست از آن ها پری بسازد.

فایز دیگر هیچ نگفت.

پس از خواندن نماز عصر دید که هر دو فرزندش باز آمده اند.اما پریزاد از در دیگر خارج

شد و رفت.......

دیگر تا آخر عمر فایز آشکار به چشمان شاعر شوریده حال نشد . فایز تا آخرین لحظات

زندگی در غم دوری پری سوخت

 منبع( فایز دشتی تالیف مجتبی سعیدی)



یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:داستان,فایز,و,پری,1, :: 17:29 ::  نويسنده : آرمن کردی

روایتی دیگر چنین می گوید که فایز دشتی در ایام جوانی بر اثر اختلاف با روئسای

روستای کردوان دشتی از آنجا تبعید می شود و به نا چار راه "شُنبه " (یکی از روستاهای

شهرستان دشتی) را در پیش میگیرد که عمه اش در آنجا ساکن بوده . از قضا پس از

چند مدت توقف در روستای شنبه به مرض حصبه دچار میشود . عمه اش برای اینکه

دیگران از این بیماری مصون و در امان باشند ٬ فایز را به قلعه ای ویران و متروک دور از

شنبه میفرستد و کنیزی را واسطه قرار می دهد که هر روز و شب غذا و آب و سایر

مایحتاج را برای فایز ببرد . چند شبانه روز اینکار تکرار می شود . شبی از شب ها که فایز

چشم به راه کنیز می نشیند ٬ سه زن را میبیند که بسویش می آیند . سه زن زیبا ٬ سه

حور ٬ سه پری پیکر ٬ سه زن که با دیگر زنان تفاوت فاحش دارند ٬ اما فایز هرگز آنها را

ندیده است و نمی شناسد . زنان در نزد فایز می نشینند اما ساکت و خاموش ٬ و فایز

هم که مات و مبهوت مانده قدرت تکلم ندارد . از چشمان فایز وحشت می بارد . اما

این وحشت ادامه نمی یابد ٬ هنگامی که می بیند یکی از زنان دستمالی را باز می کند

که در آن سه سیب و سه انار و سه به گذاشته و در پیش فایز می نهند ٬ بی هیچ

گفتگویی و هر سه ناگاه ناپدید می شوند و فایز را در بهتی باور نکردنی و عمیق باقی

میگذارند . دیگر شب که فرا می رسد به گونه معمول فایز در انتظار کنیز و رسیدن

شام بسر می رود که ناگاه دونفر از زنان شب پیشین با دستمالی در دست هویدا می

شوند . باز هم سکو ت است و خموشی که حاکم بر پیرامون فایز است . هنوز کنیز

نیامده و فرصتی که آنان دو سیب ٬ دو انار و دو به را به فایز بدهند . نگاه فایز توام با

بهت است و تعجب و یاري سخن گفتن را ندارد . ٬ چرا که چنین پریرویانی را تا کنون

ندیده ٬ تنها در افسانه ها خوانده است و در قصه ها شنیده ٬ نگاه او نگاهی است که

نور عشق و دلدادگی از آن ساطع است . سوم شب فرا میرسد ٬ شب سرنوشت ٬ شب

شور و التهاب ٬ شب اضطراب و اخذ تصمیم ٬ فایز دیگر به کنیز و شام نمی اندیشد .

هر چه در سر دارد فکر دلداده است و قصه دلدادگی وشیدایی . و انتظار به پایان میرسد

زمانی که می بیند باز هم همان دو زن ٬ همان دو پریرو ٬ پریرویان شب پیشین ٬ با

دستمالی در دسش ظاهر میگردند . اما فایز هم از برکت معجزه عشق و شیدایی

نیرویی یافته و تاب گفتاري . فایز دیگر آن فایز بیمار و مبهوتی نیست که توان و یاري

گپ زدن را نداشته باشد . می خواهد از این بازي آگاه شود . می خواهد عشق خود را

بنمایاند . اما چگونه ؟ براي یک روستایی ساده دل و محبوب کارساده اي نیست با

پریرویی و پریزادي به گفتگو نشستن ٬ آن هم از عشق سخن به میان آوردن . ولی چاره

چیست ؟ باید در کار عشق دریادل بود و دل به دریا زد . باید از جان مایه گذاشت و بی

ترس و وحشتی پیش رفت .

٬

خنجر ٬ تیر ٬ وحشت ٬ آب و آتش چیزهایی نیستند که جلوي

عشق را سد کنند و مانع پیشرفت آن شوند . فایز تحمل خود را از دست می دهد و

قضیه را جویا می شود و علت این عیادت ٬ سبب این رسیدگی و محبت را ٬ راز این

دوستی را می خواهد بداند . اما فایز به احساسی تازه دست می یابد ٬ احساسی که قوت

قلب برایش به ارمغان می آورد . از نگاه پري کوچکتر ٬ از چشمان آن دختر زیبارو ٬ آن

پریزاد احساس میکند که عشقی دوسره و دوجانبه در حال تکوین است . عشقی که

پایانش نامعلوم است .

آن که بزرگتر است ٬ آنکه مادر است ٬ دستمال را باز می کند که در ان یک سیب ٬ یک

پریشب ما سه نفر بودیم که به » : انار و یک به است و جلو فایز میگذارد و می گوید

دیدارت آمدیم تا تو را شفا بخشیم . هر دو از دختران منند . آن که پریشب با ما بود ٬

دختر بزرگم بود که دیشب او را به خانه شوهر فستادم و این یکی دختر کوچک من است

که به تو دل باخته است و چون ار نیت تو آگاهیم ٬ آمده ام تا او را به رسم پریان به

عقد و ازدواج تو در آورم اما به یک شرط و آن این است که هرگز این راز را با آدمیزادي

در میان نگذاري که اگر پیمان بشکنی و راز ما و دختر را با کسی در میان نهی با تو قطع

. « پیمان کنیم و تنهایت گذاریم

فایز عهد میبندد که داستان را با کسی در میان ننهد و راز را برملا نسازد . همان شب

ازدواج فایز با پریزاد سر میگیرد . از سویی کنیز هر چه خوراک براي فایز می آورد دست

نخورده آن را برمیگرداند و این موضوع کنجکاوي نزدیکان و بستگان فایز را بر می انگیزد

. دو هفته از عروسی آنان می گذرد . به ناچار عمه فایز و سایر خویشاوندان در اندیشه

چاره می افتند و به نزد او می آیند و سبب را جویا می شوند ٬ علت نخوردن غذا را و

علت بهبودي یافتن بی هیچ دارویی . فایز سکوت را شایسته تر می داند ٬ اما اصرار است

آخه تو که نه پري هستی ٬ نه » . و پا فشاري ٬ همه می خواهند از این راز آگاه شوند

فرشته و نه دیو ٬ از خاکی نه از آتش ٬ تو به آب و غذا احتیاج داري چرا غذا نمی خوري

و باز هم سکوت است و خموشی . قرآن می آورند و فایز را به قرآن سوگند می «؟

پس بی شک شما به فکر نابودي و زوال » : دهند که ماجرا را بازگو کند ٬ فایز میگوید

ما تو را » : جواب میدهند که . « منید و گر نه در دانستن این راز اصرار نمی کردید

دوست داریم و در اندیشه نابودي تو نیستیم ٬ با این حال می خواهیم از قضایا با خبر

شویم ٬ ما میخواهیم بدانیم که تو با چه کسی رابطه برقرار کرده اي یا عاشق چه کسی

مرا بحال خود واگذارید ٬ » : و فایز که قرآن را در پیش خود میبیند می گوید «؟ هستی

بدانید که گفتن همان است و بدبختی و هلاکت من همان . شاید هم بین من و پري

و بدین طریق فایز عشق و رابطه «؟ رابطه اي و عشقی باشد . شما را با آن چه کار است

خود را برملا می سازد و آشکار می کند . اما خود می داند که قصه عشق او با پري پایان

می پذیرد و دیگر پریزاد را نخواهد دید و پري او را نخواهد پذیرفت و او ماند و باري و

کوهی از اندوه و غم که گفته است :

جمعی نیز می گویند که روزی فایز برای انجام کاری و دادوستدی به بندر بوشهر می رود و

تصادفا" چشمش به ترسازاده ای زیباروی و دلربا که در بالکن کلیسایی یا عمارتی

ایستاده است و بیرون را تماشا می کند می افتد و در دم بدو دل می بازد . گویا فایز

چند بار از آن محل عبور می کند و با آن ترسا زاده دیداری تازه . بعید نیست که فایز

باب گپی هم با او باز کرده باشد و دختر عیسوی هم از چهره مردانه و دوست داشتنی و

موهای جوگندمی فایز جوان و قوی بدش نیامده و جواب او را داده باشد و یا نه به

خاطر عشق و دوستی بلک هب خاطر انسانیت و یا حتی ترحم و یا صفا و صداقت

روستاییش بافایز سخنی رد و بدل کرده باشد . فایز او را به منزله بتی می بیند و حاضر

می شود که به خاطرش از همه چیز خود حتی از دین و ایمانش بگذرد ٬ ولی به علل

گوناگون از جمله اختلافات مذهبی و طبقاتی نمی تواند به وصال معشوقه برسد .

و به ناچار آزرده دل و مایوس راه دشتی را پیش می گیرد و پسین گاه به چغادک میرسد

٬ پشیمان از ترک دیار یار به استراحت می پردازد .

منبع(فایز دشتی از مجتبی سعیدی)

 



یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:داستان,فایز,دشتی,و,پری,3, :: 17:29 ::  نويسنده : آرمن کردی

گویند فایز دشتی در جوانی به پریزادی زیباروی دل میبندد و در پنهانی با او رابطه

عاشقانه برقرار می کند . فایز عهد می بندد که این سر و رابطه نهانی را فاش نسازد و با

کسی در میان نگذارد .از قضا روزی مشاجره ای در میگیرد بین فایز و زنش که کم و بیش

از ماجرا با خبر می شود ، وصف معشوقه پریزاد خود را میکند :

تو خوبی او ز خوبی بی نیاز اسست

تو سروي آن پري رخ سروناز است

مرنج از راستی دلدار فایز !

تو بازي آن نکو رخ شاهباز است

پریزاد که از این رویداد آگاه میشود ، از فایز روگردان شده و هر چند فایز التماس و لابه

میکند معشوقه به نزدش برنمی گردد ، اگر چه دوری و ترک فایز برایش مشکل و طاقت

فرسا بوده است .

به هنگام و داع آن لاله رخسار

به مژگان ریخت بر گل ژاله بسیار

به گریه گفت "فایز عهدت این بود

شکستی عهد و پیمانت به یکبار ؟"

و فایز در فراقش میگوید :

اگر دورم من از تو اي پریزاد

فراموشم مکن زنهار، زنهار!

همان عهدي که با تو بست فایز

وفادارم اگر هستی وفادار

بتا ختم رسل پیغمبري شد

به من روشن صفات دلبري شد

دو مثقال دلی که داشت فایز

به تاراج سر زلف پري شد

گروهی دیگر بر آنند که روزی فایز جوان در بیشه زاری ناگهان با پریزادی روبرو می شود و

سخت بر او دل میبندد و دنبالش می کند . پریزاد با فاصله ای کم پیشاپیش فایز راه می

رود ٬ فایز هر چه شتاب می کند و به سرعت راه میرود نمی تواند به پری دست یابد و

پری نیز با فاصله بسیار کمی سرعت و فاصله خود را زیادتر می کند تا از دید فایز دلباخته

ناپدید می شود . ولی همین دیدار کم کافی بود که فایز را برای همیشه شیداو عاشق

کند

فایز دشتی تالیف مجتبی سعیدی. منبع

 



یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:فایز,داستان,پری,2,و,, :: 17:29 ::  نويسنده : آرمن کردی

1: دکتر سید جعفر حمیدی در کتاب فرهنگنامه بوشهر

2: عبدالمجید زنگویی در کتاب ترانه های فایز که جامع ترین کتاب در مورد زندگی و

به « ترانه های فایز » شعر فایز است و در همه ی کتابفروشیهای کشور تحت عنوان

کوشش عبدالمجید زنگویی یافت میشود.

3: علی باباچاهی در کتاب شروه سرایی در جنوب ایران

4: دکتر سید احمد کازرونی در کتاب بوشهر شهر آفتاب و دریا

5: مصطفی فخرائی در کتاب فایز دشتی

6: دکتر مشایخ و قاسم یاحسینی در کتاب فایز دوبیتی سرای جنوب

2: منوچهر آتشی در چند شعر به یاد فایز

که اتفاقا این اندیشمندان بیطرف بوده

و هیچ کدام اهل دشتی نیستند و با اینکه

فایز متعلق به همه ی استان بوشهر است

همگی آنها متفق القولند که فایز تولد و وفاتش

در دشتی بوده ، در دشتی زندگی کرده و حقیقتا فایز دشتی است. در ضمنی که به فرهنگ و

ادب همه ی مناطق استان بوشهر احترام میگذاریم.



یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:تالیف,درباره,فایز,کردوان,دشتی, :: 17:22 ::  نويسنده : آرمن کردی

عرفان و تصوف عمیقترین و استوارترین پایه ادبیات راستین و جاودانى کلاسیک مارا

تشکیل مى دهد و بدون اغراق اگر عرفان رااز ادبیات کلاسیک خود جدا سازیم، جزتنى چند

از قبیل فردوسى، خیام، نظامى، ناصر خسرو، عبید زاکانى و تعداد انگشت شمار دیگر

باقى و جاودانه نمى ماند. عرفان بر اکثر شعراى بزرگ ما اثرى ژرف گذاشته که غیر قابل

انکار است. در ترانه هاى فایز نیز که سرتاسر داستان شور و شیدایى است و حکایت

سودازدگى، گهگاهى با چشم اندازها رگه هاى ناب عرفانى رو برو مى گردیم که تا اعماق

روح بشرى اثر مى گذارد، که بى شباهت به کلام بزرگان دنیاى عرفان نیست ؛ اما نه آن

عرفانى است که از ماوراء الطبیعه سرچشمه گرفته باشد، بلکه از ظلم و جور طبیعت

است که بر این مرز و بوم مى گذرد. وقتى که مى سراید:

به سیر باغ رفتم باختم من

نظر بر نوگلى انداختم من

الهى دیده فایز شود کور

که دلبر آمد و نشناختم من

که غزل معروف حافظ را به یاد خواننده مى آرد.

سالها دل طلب جام جم از ما م ىکرد

آنچه خود داشت زبیگانه تمنا م ىکرد

گوهرى کز صدف کون و مکان بیرون بود

طلب از گمشدگان لب دریا مى ک رد

.......

بى دلى در همه احوال خدا با او بود

او نمى دیدش و از دور خدایا مى کرد

.....

و زمانى که به بى وفایى جهان متوجه مى شود و به دوستان نیمه راه و به رنج و زحمت

دنیاى فانى، صدا سر مى دهد:

بیا جانا که دنیا را وفا نیست

جوى راهت در این محنت سرا نیست

دراین ره هر چه فایز دیده بگشود

زهمراهان اثر جزنقش پا نیست

گاهى با شوریدگى از نگونبختى خود سخن مى راند:

تو که ملاى قرآن خوانى اى دل

تو که درد دلم مى دانى اى دل!

به بخت مردمانى شیخ و ملا

به بخت فایزت نادانى اى دل!

و زمانى که سراسیمه به دنبال جان جانان مى گردد و جویاى آب حیات مى شود، چه

خوب سرگردانى و حیرانى خود را و انسان را باز گو مى کند:

سراغ جان جانان از که پرسم؟

نشان ماه کنعان از که پرسم؟

چو اسکندر به ظلمت رفت فایز!

گذار آب حیوان از که پرسم؟

و یا:

چو آمد فکر یار اندر ضمیرم

بسوزد خرمن ماه ازنفیرم

نه فایز پیرعمر ماه و سالست

غم هجران جانان کرده پیرم

و باز هم از هجران فریادها دارد و چه سوزناک و اندوهگین:

خبر دارى به من هجران چهاکرد؟

دلم را ریش و جانم مبتلا کرد

زمردم عشق تو پوشیده فایز

ولى شوق تو رازش بر ملا کرد

فایز دلى آگاه دارد و دل آگاه و با خبر را چه نیاز است به پیغام و نوید:

دل آگه چه محتاج بریداست؟

چه حاجتمند پیغام نوید است؟

خبر از حال فایز یار دارد

چه لازم دیگرش گفت و شنید است؟

و گاهى شوریده وار مى سراید که شوریده شیدا یاشیداى شورید خیال یار را برایش

بسنده است و دیگر هیچ و این خود باز تاب در حقیقت است:

سرم پر شور شیداى تو کافیست

دلم داغ تمناى تو کافیست

به سیر گلستان فایز چه حاجت؟

خیال سرو بالاى تو کافیست

عالى طبع است و بلند پرواز و پرمایه که هر چشم و زلفى فریفته و پریشانش نم ىسازد:

نه هر چشمى ز جسمى مى برد جان

نه هر زلفى دلى سازد پریشان

نه هر دلبر ز فایز مى برد دل

رموز دلبرى سرى است پنهان

غیر از تصوف و عرفان گاهى نیز در ترانه هاى فایز با مسائل اجتمایعو دردهاى زمان و

تاریخ درد و حتى اندیشه هاى روشنفکرانه روبرو مى شویم که خود حکایت از آگاهى فایز

دارد. نسبت به پیرامون خویش نه در چهار دیوارى و حدود دشتى و دشتستان که مانند هر

شاعر دیگر مرزها را پشت سر مى گذارد و جهان او تنها و دشتی نیست، دشتی سرزمینى

است خشک و لب تشنه و فایز خوب مى داند که همه جا دشتى و دشتستان و تنگستان

نیست و هر سرزمینى خشک و سوزان :

رخ تو آتش و زلف تو دود است

مرا زین سرد مهریها چه سود است؟

چو فایز در بیابان تشنه جان داد

چه حاصل در صفاهان زنده رود است؟

در رسیدن به مقصود چون رزمندگان میدان نبرد و دلباختگان راه عشق و شیدایى از خنجر

و نیزه بیمى و هراسى به خود راه نمى دهد. از او سرمشق بگیریم که صادقانه و مردانه

مى سراید:

نخستین بار باید ترک جان کرد

سپس آهنگ روى گلرخان کرد

نباید در طریق عشق فایز!

حذر از خنجر و تیر و سنان کرد

زمانى خود را تنها مى بیند با یک دنیا ناراحتى و عذاب و چه دردناک است تنهایى و در

سکوت بسر بردن در شب عید و غریبانه در وطن خود گریستن بى یار و همدمى:

شب عید است و هر کس باعزیزش

کند بازى به زلف مشک بیزش

به جز فایز که دلدارى ندارد

نشیند با دل خونابه ریزش

بسیار حق دارد که گهگاه هم دچار سرگردانى روشنفکر گونه اى گردد، چراکه پایان کار

برایش نامعلوم است و پیوسته مانند مردم زمان خود با دلهره و اضطراب دست به

گریبان است. کشتى زندگیش سالم و موفق به ساحل خواهد رسید یانه؟ واین سؤالى

است که بسیارى از روشنفکران واقعى جهان از خود کرده اند و مى کنند :

مرا تن زورق است و ناخدا دل

در این زورق بود فرمانروا دل

رسد فایز به ساحل یا شود غرق

ندانم مى برد مارا کجا دل

متفکرین و اندیشه وران همیشه با اندوه رو برویند و از کجا معلوم که عاقبت مجنون

وار سر به بیابان نگذارند :

در این دنیا بسى اندهناکم

که ا زمردن نباشد هیچ باکم

یقین روز ازل تقدیر فایز

به آن غم عجین گردیده خاکم

یا:

غم دنیا خورم یاحسرت یار

و یا گریه کنم من با دل زار

همى ترسم شود دیوانه فایز

چو مجنون رو نهم بر دشت و کهسار

و گاهى هم از بخت بى تدبیر خویش مى نالد، همچون پلنگ تیر خورده و شیر در زنجیر بى

باک و خشمناک:

به شب نالم شب شبگیرنالم

گهى از بخت بى تدبیر نالم

بنالم چون پلنگ تیر خورده

گهى چون شیر در زنجیر نالم

منبع(فایز دشتی تالیف مجتبی سعیدی)

 



یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:فایز,ترانه,چشم,انداز,عرفان,, :: 17:16 ::  نويسنده : آرمن کردی

فایز دشتی و بابا طاهر عریان روستایى صادق و سوته دل و شیدا، یکى از جنوب داغ

سوزان و دیگرى از غرب سرمازده ایران، یکى از دشتهاى پهناور و خشک و بى آب دشتى

و دیگرى از همدان پوشیده از برف، دو نیکو خصال، دو وارسته، دوانسان خوب باغم و

اندوهى فراوان و گرفتار آمده در اختناق فکرى شدید، دوترانه سرا هستند که با زبانى

ساده و ترانه هاى پرسوز و گداز خود هر خواننده را مسحور خویش مى سازند. اگر چه هر

کدام در زمینه اى نه چندان دور از هم که یکى در دنیایى سراپا عشق و شیدایى همراه با

وارستگى عارفانه دیگرى در عالم عرفان و شور و جذبه و فراموشى از خود گام م ىنهند

ولى آن چه مسلم است عشق و شور و شیدایى و صف ناپذیرى سخت دنیاى هر دو را

احاطه کرده است جز به عشق پاک خود به هیچ چیز نمى اندیشند. مست از باده عشق

و جذبه و غرق در دنیاى شورانگیز خویش و چه بسا که فایز در بعضى از دو بیتى هاى خود

تحت تأثیر بابا طاهر قرار گرفته، ولى با وجود این، چ=نان از خود استادى نشان مى دهد

که خواننده تصور نمى کند که بابا طاهر برفایز اثر گذاشته باشد و گهگاه دو بیتى ها صرف

نظر از لهجه چنان به هم شبیه است که اگر تخلص نداشته باشد به سختى م ىتوان آنها

را از هم تشخیص داد. مانند دو بیتى زیر از فایز که اگر تخلص نداشت، چه مشکل بود

جداییش از دو بیتى هاى باباطاهر براى خواننده:

بابا طاهر:

بیا جانادل پر درد من بین

سرشک سرخ و رنگ زرد من بین

غم مهجورى و درد صبورى

بیا بر جان غم پروورد من بین

فایز:

بیا جانا که دنیا را وفا نیست

جوى را حت در این محنتسرا نیست

در این ره هر چه فایز دیده بگشود

زهمراهان اثر جز نقش پا نیست

در این دو بیتى، بابا طاهر با زبانى ساده و روستایى، از درد پیرى نالیده است:

و ابیدم پیر و برناییم نمونده

بهتن توش و توناییم نمونده

به مو واجب بوره آلاله اى چین

نچینم چون که برناییم نمونده

وفایز در این باب گوید:

مرا هم ساق و هم زانو کند درد

کمر با ساعد و بازو کند درد

به هر عضو تو فایز پیرى آمد

جوانى رفت و جاى او کند درد

بابا طاهر در زمینه اى دیگر چه خوب و چه مردانه گویى در یک معر که و پیکار سیاسى

درگیرى پیدا کرده و در ع صر اختناق وحشتزا براى شکست دشمن سوگند یاد م ىکند و

عهد پیمان مى بندد که آسوده ننشیند تا نامردان را به کیفر برساند:

سرم چو گوى در میدان بگرده

دلم نز عهد و نز پیمان بگرده

اگر دوران به نامردان بمونه

نشینم تا دگر دوران بگرده

وفایز چنین سروده است در پایدارى نسبت به عهد و پیمان خود:

اگر دوران دهد بر بادم اى دوست

وگر هجران کند بنیادم اى دوست

مکن باور که فایز چشم و زلفش

رود از خاطر و از یادم اى دوست!

بابا طاهر:

مسلسل زلف بر رو ریته دیرى

گل و سنبل به هم آیته بینى

پریشان چون کرى آن تار زلفان

بهر تارى دلى آویته دیرى

فایز:

مسلسل حلقه حلقه زلف دلدار

به هر تارى دلى گشته گرفتار

دل فایز اسیردام زلفش

چون گنجشگان که گرد آیند بر مار

باباطاهر عاشق را به گرگى تشبیه مى کند که از هى هى چوپان ترسى ندارد و بى واهمه

به گله حملهور مى شود :

هر آن کس عاشق است از جان نترسد

که عشق ازکنده زندان نترسد

دل عشاق بود گرگ گرسنه

که گرگ از هى هى چوپان نترسد

وفایز عشاق را چنین وصف مى کند:

هر آن کس عاشق است از دور پیداست

لبش خشک و دو چشمش مست و شیداست

بود فایز مثال روزه داران

اگر تیرش زنى خونش نه پیداست

و در این دو بیتى ها چقدر از نظر فکرى و اندیشه شبیه است به دو بیت ىهاى باباطاهر:

دل من حالت پروانه دارد

به آتش سوختن پروا ندارد

دل فایز چو مرغ پر شکسته

به هر جا کو فتد پروا ندارد

بیا تا برگ گل نا رفته بر باد

گلى چینیم و بنشینیم دلشاد

بت فایز مکن تأخیر چندان

که تعجیل است عمر آدمیزاد

به کار گرفتن واژه ها

بابا طاهر در دو بیتى هایش از واژه هاى ساده لرى و عامیانه و فولکوریک استفاده مى کند

و کمتر کلمات فصیح ادبى و فارسى امروزى در دو بیت ىهاى خود به کار برده است و

تعهدى هم ندارددر به کار گرفتن واژه هاى فارسى درى و ترجیح مى دهد که از واژه هاى

لرى و محلى استفاده کند و اگر اکنون مى بینیم که بیشتر ترانه هاى بابا طاهر با زبان

فارسى سلیس سروده شده، بر اثر تصرفاتى است که بعدها دیگران به عمل آورد هاند،

چنان که:

از بابا طاهر مجموعه اى از کلمات قصار به عربى باقى مانده است که عقاید عرفانى را »

در علم و معرفت و ذکر عبادت و وجود و محبت بیان کرده است. دیگر مجموعه

ترانه هاى اوست به لهجه ى لرى. این اشعار بسیار لطیف و پر از عواطف دقیق و معانى

دل انگیز است، لیکن بر اثر کثرت اشتهار و تداول در میان عامهن فارسى زبانان در آ نها

تصرفاتى صورت گرفت، چنان که غالبا از هیأت اصلى خود بگردیده و به پارسى درى

نزدیک شده اند. آقاى مجتبى مینوى استاد فاضل دانشگاه در کتابخانه هاى استانبول

ابیاتى از بابا طاهر یافته است که به لهجه

اصلى لرى باقى مانده و چون آن را با دو بیتى هاى موجود از بابا طاهر مقایسه کنیم

«. اختلاف آنها را فراوان مى بینم

و اینک چند دو بیتى که هنوز هم به لهجه لرى باقى مانده است از همان کتاب:

من آن پیرم که خوانندم قلندر

ناخانم بى نه مانم بى نه لنگر

رو همه رو واریم گرد گیتى

شو درایه ى و او سنگى نهم سر

پنج روزى هنى خرم کهان بى

زمین خندان بر مان آسمان بى

پنج رویى هنى هازید و سامان

نه جینان نام و نه ز آنان نشان بى

از آن ا سیپیده بازم همدانى

به تنهایى کرم نچیره وانى

همه به من و دیرند چرخ و شاهین

به نام من کرند نچیروانى

یا کم دردى هنى دریه بندیار

یاکم خورید کهان پیدا نبدیار

من از آن رو به دامان ته زد دست

ده کرد دونت پرو پایى بسند یار

در حالى که واژه هایى که فایز در دو بیتى هاى خود به کار برده بیشتر شعرى و ادبى فصیح

یا عربى متداول در زبان فارسى مى باشد و جنبه هاى بدیعى و عروضى نیز به خوبى رعایت

گردیده و اگر چنانچه واژه هاى محلى و عامیانه در آنها دیده شود )جز دز یکى دو مورد آن

هم نه در دو بیتى ها( بى شک بایستى به حساب متصرفان گذاشت و هرزگیهاى نسخه

برادران نه به حساب فایز دشتى، فایزى که باید به عنوان دو بیت ىپردازى بزرگ و جاودان

جایش در تاریخ ادبیات ایران حفظ گردد. فایزى که نباید فراموش شود و فایزى که

بایستى همسان بابا طاهر عریان جزو افتخارات ادبى ملت ایران به حساب آید و

همدوش افتخار سازان زنده جاوید

منبع(فایز دشتی تالیف مجتبی سعیدی)...

 



یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:فایز,باباطاهر,کردوان,, :: 17:10 ::  نويسنده : آرمن کردی

محمد علی دشتی متخلص به فایز در سال 1250 ه ق برابر 1209 ه ش در روستای

کردوان از توابع شهرستان دشتی دیده به جهان گشود.تحصیلات مقدماتی را ابتدا در

روستای کردوان و سپس در روستای بردخون زیر نظر مدرسین مکتب خانه ها فرا گرفت.

بعد از اتمام تحصیلات مقدماتی دوباره به کردوان بازگشت و نزد یکی از مشایخ آن

ولایت که در زبان و ادبیات فارسی و عربی تسلط داشته به نام شیخ احمد فرزند شیخ

عاشور مشغول به کسب علم و ادامه تحصیل گشت. ایشان در دربار محمد خان دشتی

که خود نیز طبع شاعری داشت و مشغول به ترویج علم بود و کتابت می کرد مشغول

به شعر گفتن و ترویج علم شد. پس از کشته شدن محمد خان فایز را به گزدراز(روستایی

نزدیک به خورموج) تبعید کردند. به هر ترتیب فایز شاعر شروه سرای دشتی پس از پشت

سر گذاشتن هشتاد سال زندگانی در سال 1289 ه ش برابر با 1330 ه ق در گزدراز

وفات یافت و جسدش را پس از چند ماه امانت بنا به وصیتش به نجف منتقل نموده و

در آنجا دفن کردند.

شرح حال زندگی فایز:

فایز کسی نیست که بشود او را فراموش کرد و از ذهن خود پاک کرد. اگر روزی این

اتفاق بیفتد ما هویت خود را از دست داده ایم. همیشه ملتی موفق و پیروز است که از

گذشتگان خود الهام بگیرد و آنها را پاس بدارد. فایز هم جزیی از گذشته این مرز بوم

است و مایه افتخار یک ملت بوده و هست. ایشان در زمانی می زیسته که ظلم خان ها

بیداد می کرده و شرایط زندگی بسیار سخت بوده است. فایز برخاسته از دل جامعه درد

کشیده و مظلوم بوده و تحمل زندگی در آن مناطق بسیار سخت و طاقت فرسا بوده

است به دلیل آفتاب سوزان و گرمای شدید در تابستان و سرمای وحشتناک در زمستان

و قحط سالی که همیشه گریبان گیر این مردم بوده و جنگهایی خواسته و ناخواسته که

باعث مرگ میر زیادی می شده است.فایز با آن روح لطیف و سرشار از عشق نمی

توانسته این فضای حاکم بر جامعه خود راتحمل کند به خاطر همین به شعر متوسل

می شود. یکی از نمونه های بارز شخصیتی او این بوده که کاملابا تن پروری و تنبلی

مخالف بوده و خود یک کشاورز درد کشیده و زحمت کش بوده است. فایز در تمام طول

زندگی خود عاشق بوده و عاشق از دنیا می رود. شعر های فایز از دل برخاسته و ناچار بر

دل می نشیند. ایشان که شاعری فرهیخته و با سواد بوده هیچوقت در مدح هیچ خانی

شعر نمی گفت و به همین سبب مورد غضب خان دشتی قرار گرفت و ایشان را تبعید

کرد و در همان جا به دیار باقی شتافت.

** کردوان / برد خون / خورموج مناطق و روستا های استان بوشهر هستند

درباره ی شرح احوال خصوصی و زندگانی فایز گفته میشود که از کلانتران و بزرگان قریه

"زیارت" دشتی به شمار میرفته و بازوانی توانا، اندامی زیبا، بیانی گیرا و کلامی مجلس

آرا داشته است، آنچنان که همه ی آشنایان مشتاق مصاحبش بوده اند. بسیار کوچک

بود که پدرش را از دست داد و از همان زمان  با مرگ پدر  تحت سرپرستی و مراقبت

مادرش قرار گرفت. مادر در پرورش پسرک یتیم خود تلاش بسیار کرد. و از حق نگذریم

که محمدعلی نیز چون به سنین رشد رسید، کمر به خدمت مادر پیر و فرتوت خویش

بست و بیشتر اوقات جوانی محمدعلی به نگهداری و مراقبت و خدمت از مادر سالخورده

اش گذشت

اشعار فایز شعرهایی حسی و عاطفی است که مملو از عشق و عرفان است

مفسر قران بوده و به کتب پیشنیان خود همچون فردوسی و حافظ اشنایی کامل داشته

است و از آنها الهام گرفته در اشعار فایز به شعرهایی برمیخوریم که نشان میدهد

ایشان از چه سطح عرفانی و سواد بالایی برخوردار بوده است.البته باید این را بگوییم که

فایز دشتی از شاعران بزرگ ایران زمین همچو فردوسی الهام گرفته و ما در اشعار او

هیچوقت تقلید کور کورانه نمیبینیم به چند نمونه از اشعار او توجه فرمایید.

در ترانه های فایز با چشم اندازها و رگه های ناب عرفانی روبرو میشویم کر تا اعماق

روح بشری اثر می گزارد وقتی که میسراید:

خیال کشتن من داشت جانان

کدامین سنگدل کردش پشیمان

ندانست عید فایز آن زمانست

که گردد در مناي دوست قربان

برای فایز دشتی مرگ یک نقطه اغاز برای رسیدن به خدای خود بود و از مردن هیچ هراسی

به دل راه نمی دهد و یا این شعر او:

پس از مرگم نخواهم هاي هایی

نه فریاد و نه افغان و نوایی

بگوید گشته فایز کشته دل

ندارد کشته دل خون بهایی

به راستی که فایز به راه حق رفت و جان سپرد و وقتی انسانی در راه حق جان دهد گریه

شیون معنایی ندارد.

بسیار حق دارد که گهگاه دچار سرگردانی روشنفکرانه ای میشود چرا که پایان راه برایش

نامعلوم است

و پیوسته مانند همه با دلهره و اضطراب دست به گریبان است.

مرا تن زورق است و ناخدا دل

در این زورق بود فرمنروا دل

رسد فایز به ساحل یا شود غرق

نمی دانم می برد ما را کجا دل

متفکران و اندیشمندان همیشه با اندوه و غم روبرو هستند چیزی که در اشعار فایز زیاد

دیده میشود غمی بی پیایان وقتی که میسراید:

در این دنیا بسی اندوهناکم

که از مردن نباشد هیچ باکم

یقین روز ازل تقدیر فایز

به آب غم عجین گردیده خاکم

و قتی که ز هجران سر میدهد و مینالد هجران او نه از دوری یار زمینیش است بلکه

ازجای دیگر نشات می گیرد :

خبر داري به من هجران چها کرد

دلم را ریش و جانم مبتلا کرد

ز مردم عشق تو پوشیده فایز

ولی شوق تو رازش بر ملا کرد

شعر فایز، شعر فاطفی است، پر از احساس غربت و غربت زدگی که البته این موضوع

تازه ای نیست زیرا همه شاعران واقعی دردیار خود و در زمان خود غریب بوده و هستند.

فایز شاعرى کم تجربه و کم اندوخته نبوده لکن به تمام جریانات ادبى زمان خود واقف

نبوده است و چنان که پیداست فقط معدودى از دیوانهاى شعراى سلف خود را دیده

است. امااز اغلب دو بیتى هاى فایز چنان بر مى آید که او شاهنامه فردوسى را عمیقا

مطالعه کرده و گاه تحت تأثیر اشعار شاهنامه قرار گرفته است، و در این تأثیر پذیرى

هیچ گونه اثرى از تقلید خشک و کور کورانه که در زمان فایز و در عصر بازگشت دوره ادبى

ور کود شعرى مى بینم مشاهده نمى شود. فایز درد زمان را درک مى کند که خود درد

» بازتاب فرهنگ زمان و دیار اوست « مى کشد و ریشه آن را مى بیند و ترانه هایش که

گاهى نرم و روان و همطراز شیرینترین غزلیات و زمانى رنگ شعرى حماسى به خود

مى گیرد در اوج صلابت و سنگینى:

دل من همچو رستم در عتابست

چو توران ملک سلم از وى خرابست

رقیب گرسیوز و فایز سیاوش

فرنگیس عشق و دل افراسیابست.



یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:فایز,کردوان,دشتی,کاکی,بوشهر,خورموج,بردخون,دهرود, :: 16:54 ::  نويسنده : آرمن کردی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد